معنی اثری از وصال شیرازی
حل جدول
بزم وصال
مثنوی وصال شیرازی
بزم وصال
بزم وصال
اثری از وصال شیرازی
کتابی از وصال شیرازی
فرهاد و شیرین
لغت نامه دهخدا
وصال. [وُص ْ صا] (ع ص، اِ) ج ِ واصل. رجوع به واصل شود.
وصال. [وَص ْ صا] (ع ص) بسیار پیوندکننده. (منتهی الارب) (آنندراج). وصله کننده. || پینه دوز. (فرهنگ فارسی معین). || قسمی صحاف که با لعابی ریخته های اوراق کتابی یا قباله و امثال آن را ترمیم و اصلاح کند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
وصال. [وِ] (ع مص) مواصله. دوستی بی آمیغ و بی غرض کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || پیوسته داشتن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و از همین معنی است صوم وصال یعنی روزه ٔ امروزه را به روزه ٔ فردا پیوسته کردن بدون آنکه در شب افطار کند و چیزی خورد، وآن را المواصله فی الصوم نیز گویند. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || رسیدن به مقصود. (ناظم الاطباء). || در تداول، رسیدن به کسی. مقابل فراق. (یادداشت به خط مؤلف). مواصلت و دیدار و رسیدن به هم. (ناظم الاطباء). ملاقات و دیدار. (فرهنگ فارسی معین). کامیابی و تمتع. (ناظم الاطباء). رسیدن به معشوق. تمتع و بهره بردن از معشوق:
با وصال تو بودمی ایمن
در فراقم بمانده چون برخنج.
آغاجی.
به وصال اندر ایمن بُدم از گشت زمان
تا فراق آمد و بگرفتم چون برخفجا.
آغاجی.
که آید پس ِ هر نشیبی فرازی
که باشد پس ِ هر فراقی وصالی.
ابوالفرج رونی.
ما را مراداز این همه یارب وصال اوست
یارب مراد یارب ما را به ما رسان.
خاقانی.
به فغانم ز روزگار وصال
که چو باد آمد و چو گرد گذشت.
خاقانی.
وصالی بی فراقی قسم کس نیست
که گل بی خار و شکّر بی مگس نیست.
عطار.
از دولت وصالش حاصل نشد مرادی
وز محنت فراقش بر دل بماند باری.
سعدی.
وصال او ز عمر جاودان به
خداوندا مرا آن ده که آن به.
حافظ.
- وصال پیوستن، به هم رسیدن. دوست شدن:
وی امسال پیوست با ما وصال
کجا داندم عیب هفتاد سال ؟
سعدی.
- وصال جستن، در طلب رسیدن به معشوق برآمدن:
چو مستعد نظر نیستی وصال مجوی
که جام جم نکند سود وقت بی بصری.
حافظ.
- وصال داشتن، از وصل برخوردار بودن:
زندگانی نتوان گفت حیاتی که مراست
زنده آن است که با دوست وصالی دارد.
سعدی.
- وصال طلبیدن، وصال خواستن:
حافظ وصال می طلبد از ره دعا
یارب دعای خسته دلان مستجاب کن.
حافظ.
|| (اِمص) دوستی بی غرض. || رسیدگی و حصول چیزی. (ناظم الاطباء). حصول چیزی. || (اصطلاح عرفان) در اصطلاح سالکان، مقام وحدت را گویند مع اﷲ تعالی سراً و جهراً. (از آنندراج). وصال نزد عرفامرادف با وَصْل و اتصال است و گویند اتصال انقطاع از ماسوی اﷲ است و مراد از اتصال اتصال، ذات به ذات نیست زیرا این در میان دو جسم قابل تصور است و در حق خدای تعالی کفر میباشد و ازاینرو رسول خدا صلی اﷲعلیه وآله فرمود: اتصال به خداوند به قدر انفصال از خلق است. و بعضی گویند کسی که منفصل نشود متصل نگردد یعنی کسی که از دو جهان جدا نگردد به خدای دو جهان نرسد و کوچکترین و پست ترین مراتب وصال آن است که شخص و اصل پرورگار خود را به چشم دل ببیند اگرچه آن وصال از دور باشد و این دیدن از دور اگر پیش از رفع حجاب است، محاضره گویند آن را و اگر بعد از رفع حجاب است، مکاشفه نامند آن را و مکاشفه بی رفع حجاب نبود، یعنی سالک بعد از آنکه رفع حجاب کند در دل به یقین بداند که خدای هست با ما حاضر و ناظر و شاهد این را نیز ادنی وصال گویند و اگر بعد از رفع حجاب و کشف چون تجلی ذات شود در مقام مشاهده ٔ اعلی درآید این را وصال اعلی خوانند و سالک را اول مقام محاضره است بعده مکاشفه و بعده مشاهده، پس محاضره برای صاحبان تلوین است و مشاهده برای صاحبان تمکین و مکاشفه میان آن دو تا مشاهده مستقر گردد. محاضره برای اهل علم الیقین است و مکاشفه برای اهل عین الیقین و مشاهده برای اهل حق الیقین (از کشاف اصطلاحات الفنون از مجمعالسلوک). در کشف اللغات میگوید نزد صوفیه وصال مقام وحدت را گویند مع اﷲ تعالی سراً و جهراً و وصل وحدت حقیقی را گویند که آن واسطه است میان ظهور و بطون و نیز وصل عبارت از رفتارسالک است در اوصاف حق تعالی و آن تحقق است باسمائه تعالی، و قیل وصل آن را گویند که لمحه ای از او جدا نشود زبان در ذکر و دل در فکر و جان در مشاهده ٔ او مشغول دارد و در همه حال با او باشد. و واصل آن را گویند که از خود رسته و به خدا پیوسته باشد و به تخلق باخلاق اﷲ تعالی موصوف گشته باشد و بی نام و نشان شده چنانکه قطره ای در دریا محو گردد. (کشاف اصطلاحات الفنون).
فرهنگ فارسی هوشیار
پینه دوز: در کفشگری، وژنگر: در درزیگری (وژنگ: وصله که بر جامه کنند) به هم رسیدن همرسی، پیوستن پیوند، دیدار، به دست آوردن الفنج الفنجیدن، یار دید فراز (صفت) بسیار پیوند کننده وصله کننده، پینه دوز. (مصدر) پیونددادن، (اسم) دوستی بی غرض: ((وداروی او وصال آن دختر است. )) -3 ملاقات دیدار، حصول چیزی، رسیدن بمقصود، رسیدن بمشوق و تمتع از وی: ((وصال او ز عمر جاودان به خداوندا خ مرا آن ده که آن به. )) (حافظ) یا به وصال معشوق رسیدن. رسیدن بوی و تمتع بردن از وی.
فرهنگ عمید
رسیدن به محبوب و همآغوشی با وی،
دست یافتن به چیزی، رسیدن،
(تصوف) رسیدن به مرحلۀ فناء فیالله، رسیدن به معشوق ازلی،
مترادف و متضاد زبان فارسی
پیوند، دیدار، وصل، وصلت،
(متضاد) فراق
نام های ایرانی
دخترانه و پسرانه، رسیدن به چیزی یا کسی و به دست آوردن آن یا او، لقب شاعر بزرگ قرن دوازدهم، میرزامحمد شفیعشیرازی
واژه پیشنهادی
شیراز
فرهنگ معین
(وِ) [ع.] (مص ل.) به هم رسیدن.
فرهنگ فارسی آزاد
وِصال، بهم رسیدن حبیب و محبوب و مبادله محبت (به مُواصَلَه نیز مراجعه گردد)،
مواصلة، وصال
مُواصَلَه، وِصال، (واصَلَ، یُواصِلُ) بهم رسیدن و مبادله عشق و محبت کردن، به وصال هم رسیدن، مداومت و مواظبت نمودن، در فارسی به وصلت کردن و ازدواج نمودن نیز اطلاق می شود،
معادل ابجد
1374